تفاوت یک دولت سکولار و یک دولت لاییک در چیست؟
یک دین داریم، یک بنیاد دینی داریم. مثلاً کلیسا و روحانیت در ایران بنیاد است. اما اینکه مثلاً ایثار خوب کاری است و دروغ گفتن بد کاری است اینها دین است و ارزشهای دینی است. سکولاریزاسیون یا سکولار شدن جریانی در سطح فرهنگ مردم است، به ترتیبی که به تدریح این ارزشها جنبه دینی خودشان را از دست میدهند و به ارزشهایی تبدیل میشوند که جامعه میتواند قبول کند یا نکند و میتواند نقدش بکند و آن حالت قداست را از دست میدهد. در حال حاضر به اصطلاح سکولاریزاسیون و سکولار در آمریکا و انگلستان خیلی نسبت به لائیسته به اصطلاح آبکیتر است، چون در خود جامعه در تحول فکر دینی جامعه بوجود آمده است، به عنوان بنیاد سبب یک تعاونی بین دولت و دین شده است. بطوری که توک ویل جامعه شناسی که دو جلد کتاب هم راجع به دموکراسی در آمریکا نوشته، میگوید این هماهنگی که میان دین و سیاست وجود دارد یکی از بنیادهای اساسی دمکراسی آمریکاست. سکولاریسم به این نتیجه رسیده بود که دین نه میباید قدرت سیاسی بشود و نه قدرت قانون گذاری.
لائیسته بیشتر از فلسفه میآید، از فسلفه پوزیتیویسم. یک رشته از فیلسوفان پوزیتیویست بر این فکر بودند که در جریان تحول بشر یک دوره، دوره معلومات دیرگاه تاریخ مثل سحر و جادو و این چیزها بوده، بعد دوره معلومات دینی بوده و بعد هم دوره معلومات علمی میشود. نتیجه اینکه، هرگاه بنیاد دولت را از بنیاد دین جدا کنیم، در قلمرو دولت، دین بی نقش بشود آن وقت خصوصا در مدرسه، معرفت علمی، معرفت دینی را از میان میبرد و جانشینش میشود. پس لائیسته در واقع یک نوع جانشنینی بود. خیال نکنید که مثلاً همین بود که دولت از دین جدا شود، بلکه دولت خودش یک فلسفه می پذیرفت که همین لیبرالیسم پوزیتیویسم است و قلمرو خودش را از قلمرو دین جدا میکرد، واقعش این بود. به این جهت است که ژول فری وقتی در ۱۹۰۵، در پارلمان میخواست قانون لائیسته را ارئه کند، خطاب به کلیسا گفت که تکلیف ما و شما را مدرسه معین خواهد کرد. از این جهت میگویند که لائیسیته سوبژکتیو است(ذهنی است). به اصطلاح یک طرز فکری آمده و برای اینکه قلمرویی برای خودش ایجاد بکند و در آن قلمرو این امکان را پیدا کند که معرفت علمی را جانشین معرفت دینی کند، لائیسیته را طرح کرده است. البته در طول این یک قرن تحول شده است و در خود فرانسه تضادی که در روز نخست که تدوین میکرد و بیان میکرد حالا جای خودش را به همکاری داده است و بنیادهای دینی می گویند که ما خودمان موافق جدایی دین و دولت هستیم به لحاظ اینکه کاملاً به سود دین تمام شده است، ما هیچ علاقه نداریم که دولتی بشویم.
اما آنچه که از دید من اساسی است، آزادی انسان است، این نیست که دولت و دستگاه دینی بنشینند، تقسیم قدرت کنند، بگویند این قلمرو متعلق به قدرت دینی و این قلمرو هم متعلق به قدرت سیاسی!(لائیسیته یعنی این، سکولاریزم هم در آنچه مربوط به جدایی این دو قلمرو می شود همین را می گوید!)،انسان آزاد نمی شود، بلکه میزان تابعیتش بیشتر هم می شود! آن کاری که باید کرد، تغییر رابطه انسان با بنیادها است، بطور مثال در رابطه با بنیاد تعلیم و تربیت(مدرسه)، شما فرزند خود را به مدرسه می فرستید، چون مدرسه تعلیم می دهد پس به عنوان یک بنیاد رهبری کننده است و چون فرزند تعلیم می گیرد فرزند وسیله مدرسه می شود، هدف هم می شود هدفی که مدرسه برای فرزند تعیین می کند، در سیستم سرمایه داری لیبرال هدف اینستکه فرزند تکنوکرات یا بروکرات یا دیوان سالار یا فن سالار بشود برای خدمت در سرمایه داری یا در قلمرو دولت یا قلمرو بخش خصوصی، هدف اینست. آزادی از زمانی شروع می شود که انسان اول قرار بگیرد، یعنی او تعیین کننده بشود بنیاد هم وسیله بشود، هدف را هم انسان معین کند. حال شما یک سیستم تعلیم و تربیت دیگری در نظر بیاورید که در آن انسان اول قرار می گیرد، مدرسه وسیله بشود و وسط قرار می گیرد، هدف یعنی علمی که انسان می خواهد بیاموزد را هم انسان معین کند، انقلابی در رابطه انسان و بنیاد تعلیم و تربیت خواهد شد، همین تحول در رابطه انسان با بنیاد دینی می باید صورت بپذیرد تا انسان آزاد بشود. در حال حاضر چه در مسیحیت، چه در یهودیت، چه در اسلام، چه در زرتشی و … بنیاد دینی ارباب است، اوست که تعیین میکنه شما مسلمانی، مسیحی هستی، یهودی هستی، یا زرتشتی هستی! هویت دینی را او می دهد.
یک دین داریم، یک بنیاد دینی داریم. مثلاً کلیسا و روحانیت در ایران بنیاد است. اما اینکه مثلاً ایثار خوب کاری است و دروغ گفتن بد کاری است اینها دین است و ارزشهای دینی است. سکولاریزاسیون یا سکولار شدن جریانی در سطح فرهنگ مردم است، به ترتیبی که به تدریح این ارزشها جنبه دینی خودشان را از دست میدهند و به ارزشهایی تبدیل میشوند که جامعه میتواند قبول کند یا نکند و میتواند نقدش بکند و آن حالت قداست را از دست میدهد. در حال حاضر به اصطلاح سکولاریزاسیون و سکولار در آمریکا و انگلستان خیلی نسبت به لائیسته به اصطلاح آبکیتر است، چون در خود جامعه در تحول فکر دینی جامعه بوجود آمده است، به عنوان بنیاد سبب یک تعاونی بین دولت و دین شده است. بطوری که توک ویل جامعه شناسی که دو جلد کتاب هم راجع به دموکراسی در آمریکا نوشته، میگوید این هماهنگی که میان دین و سیاست وجود دارد یکی از بنیادهای اساسی دمکراسی آمریکاست. سکولاریسم به این نتیجه رسیده بود که دین نه میباید قدرت سیاسی بشود و نه قدرت قانون گذاری.
لائیسته بیشتر از فلسفه میآید، از فسلفه پوزیتیویسم. یک رشته از فیلسوفان پوزیتیویست بر این فکر بودند که در جریان تحول بشر یک دوره، دوره معلومات دیرگاه تاریخ مثل سحر و جادو و این چیزها بوده، بعد دوره معلومات دینی بوده و بعد هم دوره معلومات علمی میشود. نتیجه اینکه، هرگاه بنیاد دولت را از بنیاد دین جدا کنیم، در قلمرو دولت، دین بی نقش بشود آن وقت خصوصا در مدرسه، معرفت علمی، معرفت دینی را از میان میبرد و جانشینش میشود. پس لائیسته در واقع یک نوع جانشنینی بود. خیال نکنید که مثلاً همین بود که دولت از دین جدا شود، بلکه دولت خودش یک فلسفه می پذیرفت که همین لیبرالیسم پوزیتیویسم است و قلمرو خودش را از قلمرو دین جدا میکرد، واقعش این بود. به این جهت است که ژول فری وقتی در ۱۹۰۵، در پارلمان میخواست قانون لائیسته را ارئه کند، خطاب به کلیسا گفت که تکلیف ما و شما را مدرسه معین خواهد کرد. از این جهت میگویند که لائیسیته سوبژکتیو است(ذهنی است). به اصطلاح یک طرز فکری آمده و برای اینکه قلمرویی برای خودش ایجاد بکند و در آن قلمرو این امکان را پیدا کند که معرفت علمی را جانشین معرفت دینی کند، لائیسیته را طرح کرده است. البته در طول این یک قرن تحول شده است و در خود فرانسه تضادی که در روز نخست که تدوین میکرد و بیان میکرد حالا جای خودش را به همکاری داده است و بنیادهای دینی می گویند که ما خودمان موافق جدایی دین و دولت هستیم به لحاظ اینکه کاملاً به سود دین تمام شده است، ما هیچ علاقه نداریم که دولتی بشویم.
اما آنچه که از دید من اساسی است، آزادی انسان است، این نیست که دولت و دستگاه دینی بنشینند، تقسیم قدرت کنند، بگویند این قلمرو متعلق به قدرت دینی و این قلمرو هم متعلق به قدرت سیاسی!(لائیسیته یعنی این، سکولاریزم هم در آنچه مربوط به جدایی این دو قلمرو می شود همین را می گوید!)،انسان آزاد نمی شود، بلکه میزان تابعیتش بیشتر هم می شود! آن کاری که باید کرد، تغییر رابطه انسان با بنیادها است، بطور مثال در رابطه با بنیاد تعلیم و تربیت(مدرسه)، شما فرزند خود را به مدرسه می فرستید، چون مدرسه تعلیم می دهد پس به عنوان یک بنیاد رهبری کننده است و چون فرزند تعلیم می گیرد فرزند وسیله مدرسه می شود، هدف هم می شود هدفی که مدرسه برای فرزند تعیین می کند، در سیستم سرمایه داری لیبرال هدف اینستکه فرزند تکنوکرات یا بروکرات یا دیوان سالار یا فن سالار بشود برای خدمت در سرمایه داری یا در قلمرو دولت یا قلمرو بخش خصوصی، هدف اینست. آزادی از زمانی شروع می شود که انسان اول قرار بگیرد، یعنی او تعیین کننده بشود بنیاد هم وسیله بشود، هدف را هم انسان معین کند. حال شما یک سیستم تعلیم و تربیت دیگری در نظر بیاورید که در آن انسان اول قرار می گیرد، مدرسه وسیله بشود و وسط قرار می گیرد، هدف یعنی علمی که انسان می خواهد بیاموزد را هم انسان معین کند، انقلابی در رابطه انسان و بنیاد تعلیم و تربیت خواهد شد، همین تحول در رابطه انسان با بنیاد دینی می باید صورت بپذیرد تا انسان آزاد بشود. در حال حاضر چه در مسیحیت، چه در یهودیت، چه در اسلام، چه در زرتشی و … بنیاد دینی ارباب است، اوست که تعیین میکنه شما مسلمانی، مسیحی هستی، یهودی هستی، یا زرتشتی هستی! هویت دینی را او می دهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر