
از تمامی کمکهایی که «ساموئل هانتینگتون» به مطالعات سیاسی کرد، مهمترین آن کتاب سامان سیاسی در جوامع دستخوش دگرگونی است. این کتاب آخرین تلاش برای نوشتن نظریه عمومی توسعه سیاسی بود، و اهمیتش در راستای ایدههای غالب در دهه 50 و اوایل دهه 60 قرار میگیرد.
این نظریهی توسعهی سیاسی بالندهترین «نظریه مدرنیزاسیون» بود که احتمالن بیشتر امریکاییهای بلندپرواز برای ایجاد نظریهای جامع و تجربی در مورد تغییرات اجتماعی انسان در تلاش بودند. نظریه نوسازی ریشه در کارهای نظریه پردازان اجتماعی اواخر قرن 19، همچون هنری مین، امیل دورکیم، کارل مارکس، فردیناند تونیس و ماکس وبر دارد. بر اساس تجربههای نوساز اولیه همچون آلمان و ایالات متحده، به نظر میرسد که آنها قوانین عمومی توسعهی اجتماعی را از این نظریهپردازان دریافت کردند.
نظریهی اجتماعی اروپایی به طور ظاهری و تلویحی توسط دو جنگ جهانی منسوخ شد. ایدههای مطرح شده به ایالات متحده انتقال یافته و بعد از جنگ جهانی دوم توسط نسل اکادمیک امریکا نظیر دانشکده سیاستهای تطبیقی دانشگاه هاروارد، مرکز مطالعات بین المللی MIT ، کمیته ی تحقیقات علوم اجتماعی در سیاستهای تطبیقی به کار گرفته شد. دانشکدهی سیاستهای تطبیقی هاروارد تحت نظر تالکوت پارسونز متاثر از وبر امیدوار به ایجاد علوم اجتماعی بین رشتهای که اقتصاد، جامعه شناسی، علوم سیاسی و انسان شناسی بود.
بین اواخر دهه 40 تا اوایل دهه 60 که مصادف بود با تجزیه امپراطوریهای استعمارگر اروپایی و ظهور آنچه جهان سوم یا درحال توسعه شناخته میشود، کشورهای مستقل نوپایی که آرمانهای بزرگ برای نوسازی و هم پایی با اربابان استعمارگر پیشین دارند. پژوهشگرانی مانند ادوارد شیلس، دانیل لرنر، لوسین پای، گابریل الموند، دیوید اپتر و والت ویتمن روستو این توسعههای مهم را به عنوان آزمایشگاهی برای نظریههای اجتماعی و فرصتی بزرگ در نظر گرفتند که کشورهای درحال توسعه استانداردهای زندگی خود را بالا برده و نظامهای سیاسیشان را دموکراتیزه کنند.
اگر بخواهیم نسخه آمریکایی نظریه نوسازی را خلاصه کنیم، دیدگاه خوشبینانهای است که تمام مولفههای خوب نظیر رشد اقتصادی، بسیج اجتماعی، نهادهای سیاسی و ارزشهای فرهنگی ،در یک راستا رشد کردهاند. هیچ یک از مفاهیم تراژیک فقدان که در مفهوم وبری افسونزدایی یا قفس آهنین سرمایهداری یا در نابهنجاری دورکیمی یافت میشود، وجود ندارد. ابعاد مختلف تغییرات اجتماعی بخشی از فرایند یکپارچه و حمایتی متقابل است.
«سامان سیاسی در جوامع دست خوش دگرگونی» در مقابل این فرضیات به وجود آمد و آنها را مستقیمن به چالش کشید. اول، هانتینگتون زوال سیاسی را مشابه توسعه سیاسی دانست و تجربه حقیقی کشورهای مستقل نوپا از نوع بیسامانی سیاسی و اجتماعی عنوان کرد. دوم، او پیشنهاد کرد که اغلب مولفههای خوب مدرنیته در اهداف متقابل کارکرد دارد. مشخصا، اگر بسیج اجتماعی، توسعه نهادهای سیاسی را تسریع بخشیده بود، کنشگران جدید اجتماعی، خود را از مشارکت در نظام سیاسی محروم میدیدند.
«سامان سیاسی» نشان میدهد که توسعهی سیاسی در بسیاری از کشورهای مستقل جدید و مستعمره سابق رخ نداده است و این از مزایای سال 1968 است.این کشورها نسبتن از طریق کودتاها، جنگهای داخلی، شورش و بیثباتی سیاسی مشخص میشوند. هانتینگتون بیان می کند که اگر بسیج اجتماعی از توانایی نهادهای سیاسی برای متحدکردن کنشگران جدید پیشی بگیرد، به شرایطی می رسیم که او «پروتاریانیزم» یا از کار افتادگی و زوال سیاسی مینامد.
با اطمینان خاطر میتوان گفت که سامان سیاسی نهایتن نظریه نوسازی را از بین برد. این کتاب بخشی از حمله گازانبری است؛ شاخه دیگری از نقد جناح چپ است که نظریههای نوسازی به مدل توسعه اجتماعی اروپا و آمریکای شمالی قوم مدار به عنوان مدلی جهانی برای انسانیت تقدس می بخشد. علوم اجتماعی امریکا به طور ناگهانی خودش را بدون یک نظریه فراگیر دید و بخش بعدی خود را در بالکانی شدن روش شناختی شروع کرد.
هانتینگتون نتایج عملی را از این مشاهدات برداشت کرد؛ به عنوان مثال سامان سیاسی به خودی خود مولفه خوبی است و به طور خودکار از فرایند نوسازی ناشی نمی شود. بلکه، بدون سامان سیاسی، نه قتصاد و نه توسعه اجتماعی نمیتوانند به طور موفق پیشرفت کنند. مولفههای مختلف نوسازی نیاز به رشد متوالی دارند. افزایش نابالغ در مشارکت سیاسی که شامل مولفههایی مثل انتخابات میباشد، میتواند نظامهای سیاسی شکننده را بیثبات کند. افزایش نابالغ در مشارکت سیاسی اساس راهکارهای توسعه را پایه گذاری میکند که «گذار به اقتدارگرایی» نامیده میشود، که به وسیله آن دیکتاتوری نوساز، سامان سیاسی، مفاد قانون و شرایطی برای اقتصاد موفق و توسعه اجتماعی را فراهم میکند. زمانی که این مولفهها در جای خود قرار بگیرند، جنبههای دیگر مدرنیته مانند دموکراسی و مشارکت مدنی به آنها اضافه میشوند.(فرید زکریا، دانشجوی هانتینگتون کتابی با عنوان «آینده آزادی» در سال 2003 نوشته است که بحثهای مختلف جدیدی را در این زمینه عنوان کرده است.)
این نظریهی توسعهی سیاسی بالندهترین «نظریه مدرنیزاسیون» بود که احتمالن بیشتر امریکاییهای بلندپرواز برای ایجاد نظریهای جامع و تجربی در مورد تغییرات اجتماعی انسان در تلاش بودند. نظریه نوسازی ریشه در کارهای نظریه پردازان اجتماعی اواخر قرن 19، همچون هنری مین، امیل دورکیم، کارل مارکس، فردیناند تونیس و ماکس وبر دارد. بر اساس تجربههای نوساز اولیه همچون آلمان و ایالات متحده، به نظر میرسد که آنها قوانین عمومی توسعهی اجتماعی را از این نظریهپردازان دریافت کردند.
نظریهی اجتماعی اروپایی به طور ظاهری و تلویحی توسط دو جنگ جهانی منسوخ شد. ایدههای مطرح شده به ایالات متحده انتقال یافته و بعد از جنگ جهانی دوم توسط نسل اکادمیک امریکا نظیر دانشکده سیاستهای تطبیقی دانشگاه هاروارد، مرکز مطالعات بین المللی MIT ، کمیته ی تحقیقات علوم اجتماعی در سیاستهای تطبیقی به کار گرفته شد. دانشکدهی سیاستهای تطبیقی هاروارد تحت نظر تالکوت پارسونز متاثر از وبر امیدوار به ایجاد علوم اجتماعی بین رشتهای که اقتصاد، جامعه شناسی، علوم سیاسی و انسان شناسی بود.
بین اواخر دهه 40 تا اوایل دهه 60 که مصادف بود با تجزیه امپراطوریهای استعمارگر اروپایی و ظهور آنچه جهان سوم یا درحال توسعه شناخته میشود، کشورهای مستقل نوپایی که آرمانهای بزرگ برای نوسازی و هم پایی با اربابان استعمارگر پیشین دارند. پژوهشگرانی مانند ادوارد شیلس، دانیل لرنر، لوسین پای، گابریل الموند، دیوید اپتر و والت ویتمن روستو این توسعههای مهم را به عنوان آزمایشگاهی برای نظریههای اجتماعی و فرصتی بزرگ در نظر گرفتند که کشورهای درحال توسعه استانداردهای زندگی خود را بالا برده و نظامهای سیاسیشان را دموکراتیزه کنند.
اگر بخواهیم نسخه آمریکایی نظریه نوسازی را خلاصه کنیم، دیدگاه خوشبینانهای است که تمام مولفههای خوب نظیر رشد اقتصادی، بسیج اجتماعی، نهادهای سیاسی و ارزشهای فرهنگی ،در یک راستا رشد کردهاند. هیچ یک از مفاهیم تراژیک فقدان که در مفهوم وبری افسونزدایی یا قفس آهنین سرمایهداری یا در نابهنجاری دورکیمی یافت میشود، وجود ندارد. ابعاد مختلف تغییرات اجتماعی بخشی از فرایند یکپارچه و حمایتی متقابل است.
«سامان سیاسی در جوامع دست خوش دگرگونی» در مقابل این فرضیات به وجود آمد و آنها را مستقیمن به چالش کشید. اول، هانتینگتون زوال سیاسی را مشابه توسعه سیاسی دانست و تجربه حقیقی کشورهای مستقل نوپا از نوع بیسامانی سیاسی و اجتماعی عنوان کرد. دوم، او پیشنهاد کرد که اغلب مولفههای خوب مدرنیته در اهداف متقابل کارکرد دارد. مشخصا، اگر بسیج اجتماعی، توسعه نهادهای سیاسی را تسریع بخشیده بود، کنشگران جدید اجتماعی، خود را از مشارکت در نظام سیاسی محروم میدیدند.
«سامان سیاسی» نشان میدهد که توسعهی سیاسی در بسیاری از کشورهای مستقل جدید و مستعمره سابق رخ نداده است و این از مزایای سال 1968 است.این کشورها نسبتن از طریق کودتاها، جنگهای داخلی، شورش و بیثباتی سیاسی مشخص میشوند. هانتینگتون بیان می کند که اگر بسیج اجتماعی از توانایی نهادهای سیاسی برای متحدکردن کنشگران جدید پیشی بگیرد، به شرایطی می رسیم که او «پروتاریانیزم» یا از کار افتادگی و زوال سیاسی مینامد.
با اطمینان خاطر میتوان گفت که سامان سیاسی نهایتن نظریه نوسازی را از بین برد. این کتاب بخشی از حمله گازانبری است؛ شاخه دیگری از نقد جناح چپ است که نظریههای نوسازی به مدل توسعه اجتماعی اروپا و آمریکای شمالی قوم مدار به عنوان مدلی جهانی برای انسانیت تقدس می بخشد. علوم اجتماعی امریکا به طور ناگهانی خودش را بدون یک نظریه فراگیر دید و بخش بعدی خود را در بالکانی شدن روش شناختی شروع کرد.
هانتینگتون نتایج عملی را از این مشاهدات برداشت کرد؛ به عنوان مثال سامان سیاسی به خودی خود مولفه خوبی است و به طور خودکار از فرایند نوسازی ناشی نمی شود. بلکه، بدون سامان سیاسی، نه قتصاد و نه توسعه اجتماعی نمیتوانند به طور موفق پیشرفت کنند. مولفههای مختلف نوسازی نیاز به رشد متوالی دارند. افزایش نابالغ در مشارکت سیاسی که شامل مولفههایی مثل انتخابات میباشد، میتواند نظامهای سیاسی شکننده را بیثبات کند. افزایش نابالغ در مشارکت سیاسی اساس راهکارهای توسعه را پایه گذاری میکند که «گذار به اقتدارگرایی» نامیده میشود، که به وسیله آن دیکتاتوری نوساز، سامان سیاسی، مفاد قانون و شرایطی برای اقتصاد موفق و توسعه اجتماعی را فراهم میکند. زمانی که این مولفهها در جای خود قرار بگیرند، جنبههای دیگر مدرنیته مانند دموکراسی و مشارکت مدنی به آنها اضافه میشوند.(فرید زکریا، دانشجوی هانتینگتون کتابی با عنوان «آینده آزادی» در سال 2003 نوشته است که بحثهای مختلف جدیدی را در این زمینه عنوان کرده است.)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر