۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

مراسم سالگرد فروهر. خاطرات یک هم میهن

این خاطرات و مشاهدات یک بانوی گرامی است که برای ما ارسال کرده است و اظهار تاسف از این که برای یک مراسم ساده ی سالگرد برخوردی فاشیستی با مردم صورت می گیرد. ترس و وحشت حکومت از استقبال مردم باعث برقراری حکومت نظامی شده است.
خیابون به حدی شلوغ بود که داشتم کلافه می‌شدم. الان درست سه چهار ماهه که اتوبان یادگارو کندن و بستن و داغون کردن و ترافیک خیابونای اطرافش و رسوندن به این حد که تا این اندازه توی شلوغی و ازدحام گیر بیفتیم.
وارد اولین خیابون فرعی که می‌شم برای فرار ازترافیک ناگهان میفتم توی یه وضعیت از قبل بدتر. این البته بسیار بعید و عجیبه. خیابون فرعی که می‌پیچم داخلش راه در‌روییه که کم‌تر کسی اگر از اهالی این منطقه نباشه ازش خبر داشته باشه شلوغ‌تر از خیابون فرعیه با‌ این تفاوت که ترافیک کند‌تر از خیابون اصلی پیش می‌ره. صدای موسیقیو کم می‌کنم. احساس می‌کنم چیزی بیش از ترافیک باید این وضعیتو به وجود آورده باشه. ماشین کناری من شیشه رو می‌ده پایین و با دست اشاره می‌کنه که شیشه رو بدم پایین. می‌پرسه: «می‌خوره به کجا این خیابون؟»
هنوز جوابشو ندادم که یه موتور‌سوار با کش و قوس دادن موتورش در حالی که به آیینه بغل ماشینم می‌خوره می‌گه اگر راه دارین برگردین اون جلو همه چی‌گره خورده و با دست به ماشینایی که پشت سر من وارد کوچه می‌شن اشاره می‌کنه که برگردن. می‌پرسم‌: «آقا جلو تصادف شده؟» در حالی که ازم دور شده می‌گه: «نه بابا مامور بازاره…»
شیشه ماشینو می‌دم بالا و کمی خودم و جمع و جور می‌کنم. روسریم و می‌آرم جلو و نمی‌دونم چرا دلهره می‌آد سراغم. ناخودآگاه احساس عدم امنیت می‌کنم. احساس ترس. به اطرافم نگاه می‌کنم تقریبن جز من هیچ راننده‌ای زن نیست. ایمان می‌آرم به این‌که گاهی ترس قاعده و قانونی نداره. پیاده می‌شم و می‌ایستم کنار ماشین تا جلو رو ‌ببینم. سر خیابون ماشین الگانس نیروی انتظامی خیابونو بسته و تعداد زیادی از لباس شخصی‌ها با بیسیم و جلیقه در حال رژه رفتنن و پسرای شونزده، هفده ساله بسیجی هم یکی‌یکی مردمو از ماشین پیاده می‌کنن و صندوق عقبو می‌گردن.
عصبانی سوار ماشین می‌شم. یاد روزای انتخابات میفتم که یکی از همین جغله‌های دهه هفتادی با باتوم تمام بدنمو کبود کرد و شانس آوردم که نیروی انتظامی به دادم رسید و من انداختن توی ماشین و یه گوشه خیابون توی ستارخان پیادم کردن. اتفاق عجیبی بود. همه می‌گفتن این از نیروی انتظامی بعیده ولی مامانم می‌گفت دعای خیر یه جایی خودشو نشون می‌ده.
شیشه رو می‌دم پایین و به ماشین کناریم گفتم‌: «اون جلو دارن ماشینا رو می‌گردن، چیزی شده؟»
«واله من نمی‌دونم… الان که نه شب تولد، ‌نه تظاهرات، نه چیزی … چی بگم؟ می‌گیرن می‌برن؟»
اینو می‌پرسه و بدون این‌که من جواب بدم خودش از ماشین پیاده می‌شه و چند قدم جلو می‌ره و باز بر‌می‌گرده توی ماشین. مجبوریم صبر کنیم تا یکی‌یکی ماشینا جلو برن و نوبت ما برسه. هرچه‌قدر جلوتر می‌ریم ترسم بیش‌تر می‌شه. بدون دلیل. نمی‌دونم چرا احساس می‌کنم مثل بازجوییه. دارم توی ذهنم جواب سوالای احتمالی رو مرور می‌کنم. مثلن از کجا می‌آم یا چه می‌دونم چرا تنهام و توی صندوق چی دارم…
انتظار سختیه. با خودم فکر می‌کنم با این خستگی و ترافیکی که تا الان گرفتارش بودم‌، برای همه این آدمای بی‌چاره پشت ترافیک هم همین وضعیت هست. اینا به چه حقی توی این شلوغی به خودشون اجازه می‌دن بی‌دلیل و بی‌جهت بریزن توی خیابون و ماشینای مردمو بگردن. اونم کیا، کاش نیروی انتظامی، کسایی که هیچ هویتی ندارن و نمی‌تونی حتا ازشون بخوای کارت شناسایی‌شون رو ن
شون بدن. همین اواخر تابستون دوستم با دوس‌پسرش رفته بودن کوه. همین نیروهای مثلن لباس شخصی بهشون گیر داده بودن و کلی ازشون پول گرفته بودن. ولشون کرده بودن و وقتی از کوه پایین میومدن دیده بودن که بابا اصلن اینا نیروهای بسیج نبودن و دزد بودن و پلیس دستگیرشون کرده بوده. فکر کن مملکتی که نتونی از کسی که شخصی‌ترین رابطتو ازت سوال می‌کنه کارت شناسایی بخوای، چه امنیتی داره.
ولی هیچ‌کدوم از این حرف‌ها دلهرمو کم نمی‌کرد. کم که هیچ عرقم زده بود. به قول دوستم یه بار دیدی بی‌دلیل ازت خوششون اومد و میلشون کشید ببرنت. هیچی نمی‌تونی بگی، حتا اعتراض کنی که به چه جرمی.

آدم یاد برنامه‌های حیات‌وحش میفته. وقتی درنده‌هایی مثل شیر و یوزپلنگ حمله می‌کنن به آهو و خرگوشا و بیچاره‌ها هیچ راهی جز تسلیم ندارن. هیچ‌وقت از دیدن این برنامه‌ها لذت نمی‌بردم. هیچ‌وقت. برام عجیب هم نبود. ضبط رو به‌طور کامل خاموش می‌کنم. زنجیر و پلاک «فروهر» ی رو که از آیینه آویزونه در می‌آرم و می‌زارم توی داشبورد. نزدیک‌تر که می‌شم‌، از اون‌جا هم درش می‌آرم می‌زارم توی کیفم. راننده زن رو که می‌بینن حجوم می‌آرن. شیشه رو می‌دم پایین، تانصفه. به زور بیست ساله نشون می‌ده. مدارکو ازم می‌خواد و می‌گه صندوق و بزنم بالا، به ماشین پلیسی که ایستاده و درجه دارای توی ماشینا که فقط نظاره‌گرن نگاه تلخی می‌ندازم و دکمه باز شدن صندوق عقبو می‌زنم. نگرانم از توی آینه صندوق ماشینو نگاه می‌کنم. قلبم مثل گنجشک می‌زنه. مدارک ماشین دستشونه و من دلیلشو نمی‌فهمم و البته نباید هم دلیل خاصی داشته باشه. مدارک و با ‌احترام بهم پس می‌ده. و می‌گه: «بفرمایین برید خانم.»
نفس راحتی می‌کشم. به ماشین پشت سرم که سه تا پسر جوونن نگاه می‌کنم. هر سه نفر و پیاده می‌کنن. برخوردشون خوب نیست. انگار دعوا دارن. خوش‌حالم که با من این برخورد و نداشتن. شاید چون زن بودم. در حال حاضر خوش‌حالم که زنم. شاید نیم ساعت قبل از زن بودن خودم می‌ترسیدم. ترافیک تموم شده و خستگی دیوانم کرده. حالت خلسه دارم. احساس می‌کنم فشارم پایین باشه. آب دهنمو به زور قورت می‌دم. دست می‌برم سمت کیفم و می‌خوام که فروهر رو دوباره آویزون کنم جلوی آینه. با نوک انگشتام بالهاشو لمس ‌می‌کنم. سرده… مثل بدنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر