۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

دریچه‌های خاموش

ساندویچ نیم خورده‌ی هات‌داگ رو می‌اندازم توی جوی آب. اشتها ندارم چند روزه، فکر کنم مال بی‌خوابی زیاد باشه. آن‌قدر از سایه‌ی خودمم می‌ترسم که نمی‌تونم بخوابم. اول فکر می‌کردم، این‌که فقط بتونم بیام بیرون حله ولی حالا می‌بینم که نه، چون چشم آدم‌هایی که تا دیروز حتا نگاهشونم نمی‌کردی برات آشنا و غریبه می‌شند.
چرت و پرت نمی‌گم آشنا می‌شن چون هی دایم به تو نگاه می‌کنند و یا تو فکر می‌کنی دارند بهت نگاه می‌کنند و غریبه چون حتا یک‌ذره آشنایی توشون نمی‌بینی. اصلن ولش کن الان به این چیزا فکر نمی‌کنم چون این برام مهم نیست. نمی‌دونم، امروز نرفتم پیش رابطی که باید می‌رفتم همون که کارا رو قرار بود ردیف کنه. نمی‌دونم فکر کردم من چند سال باید فرار کنم با ترسی که همیشه پشتم و بدرقه‌ی هر راهی که برم. آره خوب باید جونم در می‌اومد و قبل این کار به همه‌ی این چیزا فکر می‌کردم ولی اول که اومدم تو هوای آزاد نفس کشیدم یک جورایی خودم برای خودم ثابت شدم. حتا اگر برگردم با همه‌ی بدبختی‌هایی که در انتظارم هستن خودتم خوب می‌دونی که من دیگه اون‌جا می‌تونم گلیم خودمو از آب بکشم بیرون. اصلن فکر نمی‌کردم این‌طوری بشه چی شد که یک‌هو من تا مرز غرق‌شدن رفتم؟ من باید برگردم.
دستامو که چفت کرد به هم دیگه نمی‌تونستم کاری بکنم. دهنم خون خالی بود فکر کنم یکی از دندونام لق شده بود و دوست داشتم هی با زبون بزنم بهش.
نفرت از چشمای هر‌دومون می‌بارید هیچ‌وقت توی اون‌همه کلاس درس این‌همه نفرت یاد نگرفته بودم. می‌تونستم همون‌جا هر دو چشمش از کاسه دربیارم و با تیغ داغونشون کنم. ولی واقعن نا نداشتم. موقعی که داشتم از اتاق میومدم بیرون دستش رو تا نزدیکی لبم آورد صورتش رو هم آورد جلو یک لحظه فکر کردم می‌خواد منو ببوسه ولی نکرد دستشو گذاشت روی جای زخمم و فشار داد. زنی که کنارش بود خندید.
شنیدم مانکن بودی؟
نگاهش کردم .
تکلیفت روشن کن یا بجنگ یا هرزه باش و بلند خندید. زنه هم عین سگ دست‌آموز دنبالش خندید و فکر کنم اصلن زنه تا حالا کلمه‌ی جنسیت نشنیده بود و گرنه این‌طوری حداقل نمی‌خندید.
قیافه‌هاتونو گذاشتم یک گوشه‌ی ذهنم. خودتون خواستید.
وقتی رسیدم توی سلول یعنی پرتم کردند، حتا ذره‌ای جابه‌جا نشدم و خوابیدم. نمی‌دونم چه‌قدر خوابیدم ولی فکر کنم نیم ساعت هم نشد. بلندم کردند. در اون لحظه هیچی نمی‌دیدم و نمی‌شنیدم، هنوز خوشحال خواب مادرم بودم که دیدم، احساس می‌کردم دارم میرم صبحونه بخورم. نمی‌دونم هنوز اثرات لبخند چند دقیقه‌ پیش روی صورتم بود، چون چنان کشیده محکمی خوردم که برق از سرم پروند.
به چی می‌خندی هرزه کثافت کافر؟
من اصلن نمی‌خندم مردیکه مادرسگ
اینو با چشمای اشک‌آلود و محکم و بلند و قوی توی دلم گفتم.
اصلن نمی‌فهمیدم چی می‌گه ولی فهمیدم امروز به جز اون چک کتک دیگه‌ای نمی‌خورم. گفت که میرم پیش یک سری آشغال کافر دیگه تا زمان دادگاهم تکلیفم روشن بشه و با قید هیچ وثیقه‌ای هم نمی‌تونم برم بیرون.
کمی خوشحال شدم چون واقعن نای کتک خوردن نداشتم. اومدم بیرون. اجازه دادند که برم حموم. وقتی وارد بند شدم تا مغز استخونم تیر کشید.
تازه فهمیدم وقتی گفت میری جایی که یادت بره واسه حق کیا مبارزه می‌کردی البته اون گفت خودتو جر می‌دادی یعنی چی؟
این‌جا فکر کنم آخر دنیا بود من قبلن با هزار بدبختی اومده بودم این‌جا، ولی این بخش رو ندیده بودم. این جا پر بود از کسانی که خودشونم بودنشونو فراموش کرده بودند.
اینا یعنی به مادر خودشونم رحم نمی‌کنند. امیدوارم آدمای زیادی سلام ویژه‌ی منو به مادرش برسونند.
وقتی که دنبال دخترک جوون وارد بند شدم تا رسیدم به سلول، مورد عنایت ویژه‌ی همه تقریبن قرار گرفتم. بعضی‌هاشون در واقع خیلی هم بامزه بود اگر من این همه کپ نکرده بودم. وقتی دخترک منو هل داد تو سلول به صورتش که نگاه کردم بیش‌تر از نوزده سال نداشت.
برادر سبیلاتو سربالا بزنی بیش‌تر بهت میاد و مستقیم توی صورتش نگاه کردم.
گفت خفه شو و یک فحش خیلی زشتم به مادرم داد. طفلک مادرم یک عمر به خاطر کارای من خون دل خورد و این چند روز هم همش فحش‌های رکیک شنید.
و راهش کشید و رفت. یادم باشه.
چند روزی اصلن جز برای کارهای ضروری و غذا خوردن از تخت پایین نیومدم. انگار این تختی که من روش افتاده بودم مال یک‌نفر بود که تازه اعدام شده بود. یک‌نفر دیگه‌ هم تو اتاق بود که فکر کنم لال بود یا اون فکر کرده بود من لالم که حرف نمی‌زد. بالاخره بد نبود تا من عادت کنم.
یک هفته‌ای گذشته بود و من هم یکم بهتر شده بودم. هم‌بندی‌ها زیاد اومده بودند سراغم و مستفیضم کرده بودند ولی چیز جدی پیش نیومد بود برام.
یک روز که دراز کشیده بودم داشتم فکر می‌کردم من چه‌قدر خودم برای گرفتن حق امثال اینا کشته بودم و حالا که نفس به نفس این بدبختام، مثل این‌که جذامین خودمو ازشون این‌همه جدا کرده بودم، ولی خوب نمی‌تونستم، خیلی خیلی خسته بودم.
یک‌هو صدای هوار بلندی تمام سالن را لرزوند. از اتاق که اومدم بیرون چیزی‌و که دیدم انگار واقعیت نبود. وسط سالن یک گله آدم ریخته بودند روی هم و هر کسی هم از هر جا سر می‌رسید می‌رفت قاطی دعوا می‌شد.
همین‌طور گیج و ویج نگاه می‌کردم تا این‌که یک‌هو یک چیزی از کنار دستم رفت تو و تمام آن سیاهی وسط سالن هجوم آوردند طرف سلول من.
در کسری از ثانیه فقط محکم ایستادم و دستمو گرفتم به در سلول. گفتم کسی حق داخل شدن ندارد. یکی‌شون که لات‌تر بود گفت خودم قاطی نکنم و گمشم کنار و داشت می‌آمد تو. وقتی با مشت کوبیدم تو صورتش و پشت سرش لگدم رو هم ول کردم، نمی‌دونم از هوارم ترسیدند یا شدت ضربه‌هام یا از زخم کنار صورتم ولی رفتند. نمی‌دونم اصلن نفهمیدم چه اتفاقی افتاد و چی شد فقط رفتند.
برگشتم داخل وقتی دوتا چشم مشکی پر اشک را دیدم دلم لرزید. فکر کردم مال ترس دعوا بود ولی نبود و توی اون‌همه لجن و کثافت دلم لرزید.
یادته می‌گفتی دل من دیگه از لرزیدنش گذشته؟ ولی لرزید.
بلندش کردم و گفتم می‌تونه بره. گفت نمی‌تونه، چون بیرون دخلشو میارن. راست می‌گفت.
موند، به هم‌اتاقیم با تحکم گفتم این این‌جا می‌‌مونه. لات شده بودم.
زنی در بند بود که نه تنها از جنس این زنان نبود بلکه متفاوت هم بود. پول‌دار بود و اومده بود و این‌جا برای خودش امپراطوری راه انداخته بود، حتا آدم می‌کشت. پول می‌داد به این بدبختا و یا وعده و وعید وکیل و آزادی. مریض بود. اومده بود که بازی کنه بیش‌تر با جون آدم‌ها. نوچه‌ام زیاد داشت ولی این‌جا بیش‌ترشون معتاد بودند.
با یکی دو نفری دوست شده بودم. نمی‌دونم، ولی بهم اعتماد کرده بودند بعد از اون جریان کسانی که از زن می ترسیدند، فکر کرده بودند بیان تو جبهه‌ی من و من رد نمی‌کردم. چون برای بقا احتیاج داشتم.
دخترک مثل آستین لباسم به من چسبیده بود و من هر‌وقت افکارمو به هم می‌زدم، می‌دیدم دارم بهش فکر می‌کنم. دخترک را دوست داشتم، نه معمولی، مثل یک عشق ولی فرار می‌کردم. زمانی که برای من با ثانیه‌ها می‌گذشت حالا از دستم در می رفت. چند درگیری کوچک داشتم و همه را از سر گذرانده بودم. دیگه من هم جزیی از این قبیله بودم.
بهم اجازه‌ی ملاقات دادند و پدر را دیدم گفت کسی را دیده سند می‌گذارد. و رهام می‌کند و بعد رابطی تا مرا ببرد به آن‌سوی دیگر. نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
نمی‌توانستم بروم و به هیچ‌کس هم چیزی نمی‌توانستم بگویم و نمی توانستم هم بمونم.
می‌دونستم به زودی غوغای عظیمی در این فراموش‌خانه به راه می افتد. می دونستم دارند تدارک حمله در شبی نیمه شبی را می بینند. می ترسیدم، نمی خوابیدم، حالا من روبه روی کسانی ایستاده بودم که خودم برای گرفتن حقشون این‌جا بودم. البته من باز هم می‌کردم، ولی اول باید زنده می موندم.
باید کاری می‌کردم تا تضمینی باشد برای جان دخترک. می دانستم پدر سند گذاشته.
رفتم با هزار دروغ و دغل تو آشپزخونه و از اون‌جا یک چاقو‌ی بزرگ دزدیدم. صبر کردم تا خاموشی دادند. رفتم یواشکی از سلول بیرون، ایستادم مثل این‌که گرد مرگ پاشیده شده بود. آهسته به سمت سلول زن رفتم. همه خوابیده بودند، زن هم همین‌طور، در خواب چه معصوم بود. آهسته چاقو را روی گلویش گذاشتم و دستم را روی دهانش. هراسناک و بی‌پناه از خواب بلند شد. چاقو را فشار دادم نمی‌دانستم می خواهم چه بکنم و یا چه کار کنم که بترسد.
آهسته دستم را از روی دهانش برداشتم و نگاهش کردم. می ترسید، من هم همین‌طور. چاقو گلویش را خونی کرده بود فقط گفتم از دخترک دور بماند والا دفعه‌ی بعد صبحی را نخواهد دید.
می‌دانم تا مدتی ترسش او را فلج می‌کند تا من فکری به حال دخترکم بکنم. و آمدم بیرون به همه گفتم سه روز دیگر برمی‌گردم.باید برگردم. شاید روزی از پدر بخواهم دوتا سند بیاورد و قراری دیگر را تنظیم کند. می‌آییم بیرون من و دخترک و آن‌وقت بازهم نمی‌دانم با مشکلم چه کنم. عیب نداره الان باید برگردم بعد بهش فکر می‌کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر