۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

غذای سگ نمی خوریم!

مرد جوان در قصابی ایستاده بود و قصاب گوشت های او را آماده می کرد. در همین حال پیرزنی وارد دکان شد و تقاضای نیم کیلو گوشت کرد. مرد قصاب آشغال گوشت استخوان، چربی، ریشه ها و پوست های گوشتی که برای مرد جوان گذاشته بود می برید و برای پیرزن می گذاشت. صورت مرد جوان از خجالت و عصبانیت قرمز شده بود و به خودش می پیچید. دستانش از ناراحتی می لرزید و داشت با خودش کلنجار می رفت. احساس حقارت می کرد، حس می کرد که این موضوع تقصیر اوست و وی گناهکار است. ناگهان تکه ای گوشت لخم را از روی گوشت های خودش برداشته و روی بسته ی پیرزن گذاشت. پیرزن نگاهی به جوان کرد و با عصبانیت و ناراحتی مانند انسانی که حقیر شده و بدترین توهین ها به او شده است رو به مرد جوان کرد و گفت : " ننه جان؛ مگر تو این ها را برای سگ ات نمی خواستی؟ نه ننه درسته که پول نداریم، اما غذای سگ نمی خوریم! "
قصاب نگاهی به جوان کرد و پوزخندی زد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر