۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

((خیال)) شعری از (ک - ترانه)

در انتهای کوچه ی خیال ؛
بن بست واقعیت را یافتم .
نگاهم به درِ بسته ی حقیقت خشک شد
سرم با سنگِ زندگی شکست
چندین هزاره کوچه باغِ خیال را گشتیم
تا راهی،
روزنی بیابیم !
از لابیرنت خیال رهایی نیست .
کجاست فرشته ای که مرا بر سوار بالهایش به معراج ببرد؟
کجایی فرشته ی وحی که گریزگاهی نشانم دهی ؟
قرنها خود را فریفتیم ؛
به انتظار ... !
چشم به راهِ کسی که بیاید و ... ؛
... نیست !!!
با بالهای سروش ِ حکمت پرواز می کنم
و خود را از هزارتویِ خودساخته رهایی می بخشم
با چراغِ دانش و اندیشه ،
مسیر آیندگان و روندگان را نورانی می کنم
تارهای عنکبوتی چهارده قرنی را پاره می کنم ....

(ک - ترانه)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر