۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

در جواب سهراب : (خانه ی دوست کجاست؟...) از (ک - ترانه)

خانه ی دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار :
آسمان مکثی کرد
و صدا زد سهراب :
رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت افسرده
آن گل تنهایی غنچه اش پژمرده
و صداقت دمِ سلمانیِ اکبر پرش را چیده
و سر انگشت ؛ کنون باشد مشت .
کوچه باغان همه خشکند و کویر ؛
ناله ی بوم در آنها جاریست ،
و دگر خواب خدا آشفته ،
زانکه در خاک خدا دگر آهنگی نیست ؛
و بلوغی ؛
سازی ؛
نغمه ی مرغ شبآهنگی نیست .
چشمه ی جاویدِ اساتیرِ زمین خشکیده ،
و دگر ترس مات و کدر است ،
شک در طول فضا جاری شد ؛
کودکی کشته ی جنگهای خیابانی شد ،
کاج ما نخل شد و نخل بسوخت ،
لانه ی نور فرو ریخت به باد ،
نطفه در تخم بخشکید ؛
دگر جوجه نشد ،
جوجه اما ؛ اسیرِ دمِ اهریمن شد ،
و مسافر در راهش گم شد .

***

من امّا می گویم : ... ،
سهراب !!! ...
زاغه ی دشمن کو ؟
تا که با گرز گران ؛
بر سر و سقفش کوبیم ،
و بدانیم :
ضحاک هنوز ؛
روی البرز بر آن کوه سپید ،
در دیاری که جماران نامند ؛
فقه می خواند ؛
و نماز جمعه .
(ک - ترانه)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر